Adversity Often Leads To Prosperity

Adversity Often Leads To Prosperity

درهای بسته

چند هفته پیش مهدی جان این مطلبو واسم فرستاد منم یکمی سرم شلوغ بود یکمی دیر شد همین  الان ویرایششو تمیوم کردم و تقدیم شما دوستان خوبم میکنم....

 

درهای بسته

هنوز نمیدونم واقعا آدم بی عرضه ای هستم یا بخاطر این بیماری چشمی هستش که اوضاعم اینه که الان هست... الان بعد از حدود شش هفت ماه اومدم توی بالکن و دو نخ سیگار دود کردم اصلا نمیدونم چرا؟؟ اصلا کی این پاکت سیگار لعنتی رو خریده بودم؟... دیگه حوصله دود کردن سومی رو ندارم واسه همین روشنش کردم بهش خیره شدم و شعلشو فوت کردم این کارم باعث میشد هم آتیش سیگار پررنگتر بشه و هم زودتر بسوزه حال خوبی بهم میده نمیدونم این بلا رو سر چندتا نخ دیگه اوردم ولی دیگه حوصلمو سر برد فندکو انداختم جلوی یام و سرمو که داغ شده بود رو به حفاظ بالکن که تو اون سرما خیلی خیلی سرد و مرطوب شده بود تکیه دادم. آرومتر شدم... یاد امروز صبح افتادم کاریو که با هزار دردسر و رفت و آمد و واسطه  بدست آورده بودم خیلی مفت و مسلم از دست دادم دیروز صب بالاخره با کار کردنم توی یه دفتر نسبتا بزرگ و درست و حسابی موافقت شده بود خیلی خوشحال بودم چی از این بهتر کار توی این محیط آروم و بدور از تنش و کار با کامپیوتر خیلی به نظرم ساده میومد گفتم دیگه میتونم واسه خودم درآمد داشته باشم روز اول که فقط اونجا نشسته بودم و بی صبرانه منتظر بودم یه کاری بهم بدن تا خودمو نشون بدم ولی چیزی دستم نرسید واسه انجام دادن. یکمی ناراحت شدم از یکی از همکارا پرسیدم یعنی اینجا کاری نیست ما انجام بدیم؟ گفت باریکلا به احساس مسئولیتت معلومه اهل کاری. نترس اینقدر کار هست که نتونی سرتو بخارونی امروز فقط با محیط کار آشنا میشی. منم تا ساعت 11 موندم اونجا و بعدش با اجازه مدیر دفتر رفتم خونه عمم(من با عمه ی مهربونم زندگی میکنم. عمم یازده ساله که شوهرشو از دست داده و تنها زندگی میکنه)عمم با حالتی نیمه دلواس پرسید چی شد؟؟ چرا زود اومدی؟؟؟ با خنده گفتم نترس اخراج نشدم امروز کاری نبود گفتم زودتر بیام خونه استراحت کنم که فردا با انرژی دوبل برم سرکار.عمم خوشحال برگشت تو آشپزخونه.منم نشستم به خیالبافی که وای توی اون شرکت اینقدر خوب کار میکنم و خودمو به همه به خصوص بابام ثابت میکنم و همینجوری توی اون شرکت پیشرفت میکنم. بابام فکر میکنه من دست و پا چلفتی و بی عرضم. بازم خوش به حال شماها که خونوادتون با دید خوبی به بیماریتون نگاه میکنن بابا و عموهای من مثل یه جنس ناقص و معیوب بهم نگاه میکنن هیچکس روم حساب نمیکرد... طفلی مامانم همش غصه میخورد بابام هم غصه میخورد هم حرص! وقتی که تو تاریکی کورمال کورمال و آهسته راه میرفتم میتونستم با تمام وجود حس کنم که بابام هم دلش میسوخت واسم و هم لجش میگرفت و به داداش کوچیکم میگفت محمد برو دست اینو بگیر نیوفته تو جوب. یعنی خورد میشدم از اینکه بابام اینجوری میگفت از اینکه داداش کوچیکم باید دستمو بگیره نرم تو بیراهه. به جای اینکه تکیه گاه و چتری براش باشم تبدیل شده بودم به یه موجود بی خاصیت و بی دست و پا و عصبی.یه شب که داداشم با صورت زخمی اومد خونه بابام پرسید چی شده گفت چند نفر بهش گیر دادن و دعواشون شده اتفاقا غروب که داشتم از تو کوچه رد میشدم از سر و صداها و اینا فهمیدم دعوا شده ولی فکرشم نمیکردم و نمیتونستم ببینم که داداش من داره دعوا میکنه تو این مواقع هر کس دیگه ای بود از داداشش حمایت میکرد ولی من مثل یه جسد بی خاصیت بودم. توی کوچه هم کلی مسخرش کرده بودن که داداشت دید که داری کتک میخوری ولی جرات نکرد بیاد جلو... سرم سوت کشید از این حرف ولی بازم تا صبح صبر کردم و صب یه دعوای حسابی تو کوچه راه انداختم. بابام بام برخورد کرد که این حرکات چیه و ... هیچوقت باباه ازم راضی نبود هیچوقت نتونستم بشم اونی که بابام میخواست به جای اینکه کمک حالش باشم سربارش بودم اونم به خاطر این بیماری کوفتی که مثل بختک از اول زندگی بهم چسبیده بود... احساس تلخی تمام دهنمو گرفت پاشدم یه آب به دستو روم زدم و رفتنم تو آشپزخونه پیش عمه جونم این موجود دوست داشتنی که مطمین بودم به اندازه ی مامانم شایدم بیشتر دوسم داره سیگار رو هم به خاطر عمم ترک کرده بودم نشستم به تماشای کارای عمه که یکمی وسواس داشت همیشه ظرفا رو دوبار میشست یه بار قبل از غذا خوردن یه بار هم بعد غذا خوردن.برگشت و بهم نگاه کرد و گفت آخی گرسنته؟الان واسه ی نون آور خونه غذا میکشم. اینو واسه دلخوشیم گفت که احساس سر بار بودن نکنم چون یه نصف روز بیشتر نبود که رفته بودم سر کار.خلاصه ناهار رو با کلی شوخی و بگو بخند خوردیم واقعا نصف روز رفته بودم سر کار روحیم کلی بهتر شده بود شب بعد از شام که میخواستم لباسامو بدم عمه اتو بزنه دیدم داره دعا میخونه و خدا رو شکر میکنه بغضم گرفت... عمم چقدر دلواپسم بود.نتونستم برم تو اتاق لباسارو گذاشتم همونجا دم در و برگشتم تو اتاقم.خیلی فکر و خیال اومد تو مغزم افکار خوب و بد بالاخره نفهمیدم کی خوابم برد ساعت شش پا شدم دیدم عمه جونم لباسارو اتو زده گذاشته بود واسم. رفتم دوش گرفتم و آماده شدم دیدم عمم صبحونه آماده کرده باهم خوردیم و زدم بیرون عمم هم کلی قربون صدقم رفت. وارد شرکت شدمو رفتم تو اتاقم بعد یه ساعت خانمی اومد و گفت خب بیا کار با این برنامه رو یادت بدم خیلی سادست.و برنامه رو باز کرد و شروع به توضیح دادن و کار کردن با برنامه شد اصلا ماوس رو نمیدیدم که کجاست و رو چی کلیک میکنه و کجا میره با اینکه عینک به چشمم بود ولی بازم خوب نمیدیدم تنم داغ شده بود از اون وضعیت الکی سر تکون میدادم و تایید میکردم نمیدونستم چکار کنم یعنی چشام تا این حذ ضعیف شده بود؟فکر میکردم لااقل با کار کردن با کامپیوتر مشکلی نداشته باشم ولی مثل اینکه سخت در اشتباه بودم. تو همین فکرا بودم که اون خانم گفتش خب تا اینجا واسه امروز بسه بیشتر از این واسه یه جلسه زیاده و قاطی میکنی و لبخند رد و گفت چطور بود؟؟منم لبخند کمرنگ و عصبی زدم و چیزی نگفتم.تا اون خانم رفتش سریع رفتم تو برنامه و از توضیحاتی که داده بود میخواستم استفاده کنم مدام ماوس رو گم میکردم با اینکه خودم تکونش میدادم. خیلی عصبی شده بودم یه چیزی مثل نبضم توی صورتم میزد همصدا با صدای قلبم شده بود. اصلا نمیدونستم باید توی کدوم قسمتا برم و دیگه دوست نداشتم سوال بپرسم چون فایده نداشت همکارا که سه نفر دیگه با من توی اتاق بودن بم خیره شده بودن و این منو عصبی تر میکرد.بعد یه ربع اون خانم برگشت و یه سری کاغذ اورد و گفت اینا رو تا هرجاش تونستی برو اگه جایی گیر کردی ار بچه ها و با خودم بپرس و رفت و منم موندوم با یه سری کاغذ که اینقدر کمرنگ پرینت شده بود که انگار کاغذ سفید بود .خدایا چرا هرچی سنگ پیش پای لنگه آخه چرا اینجوری میشه همش؟بعد نیم ساعت که فقط به برگه ها خیره شده بودم تصمیممو گرفتم. رفتم اتاق اون آشنایی که واسطه شده بود و گفتم نمیخوام اینجا کار کنم با خنده گفت چی میگی تو خودتو لوس میکنی؟بعد که دید صورتم جدی و غمگینه گفتش کسی حرفی زده؟گفتم نه من نمیتونم.گفت آبرومو نبر دیگه چرا نمیتونی مسخره کردی مارو؟ یه روزه اومدی میگی دیگه نمیخوام بیام؟ اینجوری که نمیشه پسر خوب. دیگه نمیخواستم توضیح بیشتری بدم.رفتم اتاق مدیر عامل گفتم من فلانی هستم که دیروز اومدم سلام کرد و گفت کار چطوره؟منم گفتم خیلی خیلی شرمنده من مشکلی پیش اومد واسم که دیگه نمیتونم کار کنم این کار قسمت من نبود و بعد از کلی معذرت خواهی و شرمندگی و درموندگی زدم بیرون. مدیر اونجا فقط هاج و واج نگام میکرد بنده خدا هیچی نگفت میتونم بفهمم چقدر جا خورده بود. بیخیال دیگه مهم نبود تا ساعت یک بیرون بودم و بعدش رفتم خونه عمم گفت چی شد؟ خوب بود؟ مگه قرار نبود تا ساعت چهار بمونی؟چی شد چرا ناراحتی؟گفتم عمه تورو خدا دست از سرم بردار و رفتم تو اتاقم.صدا حق حق عمم رو میشنیدم بنده خدا خیلی حساس بود و فهمیده بود کار پرید رفت و داشت بخاطر من گریه میکرد بعد یه ساعت در اتاقو زد و اومد تو و گفت مرد خونه ی ما اینقدر نازک نارنجیه؟اصلا بیخیال کار. مگه میخوای چکار بری سر کار؟ هرموقع کار خوبی پیدا شد برو. تا اون موقع هم هرچی خواستی به خودم بگو بعدش که رفتی سر کار همشو از حلقومت میکشم بیرون و خندید.عمم خیلی مهربون بود وضع مادیشم خیلی خوب بود و اینا رو میگفت که من ار اون حالت در بیام. منم با اینکه داغون بودم دلشو نشکستم و دستشو که به سمتم دراز کرده بود رو گرفتم و رفتیم ناهار خوردیم و من برگشتم خوابیدم.... از شدت سرما سرم درد گرفته بود سرمو از حفاظ جدا کردم نگاهی به ته سیگارا و سیگارای مچاله شده و پاکت نیمه خالی سیگار انداختم سیگار واسه سلامتی هیچکس خوب نیست بخصوص من که آرپی هستم نباید واسه خودم بیماری و دردسر جدید و خرج اضافی میتراشیدم پاشدم ایستادم یکمی سرم گیج رفت چشامو بستم تا حالم سر جاش بیاد. اینجوری بهتر شد... ته سیگارا و فندک رو گذاشتم تو پاکت سیگار و با تمام قدرت اونو طرف کوچه پرت کردم نتونستم با چشم دنبالش کنم چون خیلی زود گمش کردم گوشامو تیز کردم صدای افتادنشو شنیدم. یادم اومد که سیگارو ظهر که از شرکت زدم بیرون خریدم چه فرقی میکرد به خودم و عمم قول داده بودم دیگه نکشم و نمیکشم.برگشتم تو اتاقم اتاقمم سرد شده بود رفتم تو آشپزخونه یه چیزی بخورم دیدم عمم توی یکی از اتاقا پای سجادش خوابش برده خونه بخاطر اینکه در بالکن رو باز گذاشته بودم سرد شده بود از طرفی هم نمیخواستم عمم رو بیدار کنم چون دیگه خوابش نمیبرد واسه همین یه پتو روش کشیدم و برگشتم رو تخت دراز کشیدم چقدر کمرم و سرم درد میکرد ولی اونقدر خسته بودم که به دردا اهمیتی ندادم و تا چشام رفت روی هم خوابم برد....

نویسنده: مهدی

مهدی جان ببخشید که کمی دیر این مطلبو روی وبلاگ گذاشتم.هممون درکت میکنیم و خوشحالیم که دوست خوبی مثل تو داریم برات آرزوی موفقیت توی همه مراحل زندگی میکنیم. منتظر یه اتفاق خوب باش...


نظرات شما عزیزان:

درسا
ساعت0:23---5 شهريور 1393
من 26سالمه و این بیماری 6 ساله که واسه من نمایان شده نمسدونم تو چه مرحله اییه
الان در حال حاضر شبا دیدم کمه تو روشناییم واسه راه رفتم مشکل دارم به قول وستمون حرکت موسم نمیبینم واقعا درمانی واسش نیست
پاسخ: سلام دوست عزیز ایشالا که خبرای خوبی تو راهه. روحیتون رو حفظ کنید. مرسی


شميم
ساعت1:25---24 فروردين 1393
باسلام خدمت همه دوستان
من خيلي از پست هاي وبلاگو خواندم من يك LCA و آرپي توامان هستم من هم خيلي مشكلات دارم و خيلي وقتا درمونده ميشم ولي يه مشكلي كه من واقعا خدارو شكر ميكنم كه در اين زمان زندگي ميكنم كه تكنولوژي كمكم كرده كه حلش كنم مشكل كار با كامپيوتره با اين همه پيشرفت چرا دوستان از اين بابت ديگه مشكل دارن با اين همه نرم افزار فارسي خوان و انگليسي خوان اصلا چه نيازي هست اينقدر چشمتونو با تمركز بر روي كامپيوتر اذيت كنين من حتي اساتيد دانشگاه با مشكلات بينايي ميشناسم كه كامپيوتر و كار با آن به واسطه نرم افزارهاي كمكي اين مشكل را كمي ساده تر كرده براشون قبول دارم ما خيلي مشكل داريم پياده روهاي نامناسب، فرهنگ نامناسب برخورد از سوي ديگران و شايد حتي خانوادمون و بسيار و بسيار مشكلات ديگه ولي يه پيشنهاد دارم بياين از اين به بعد مشكلاتم رو مطرح كنيم و دوستان ديگه با هم انديشي هم راه حل پيشنهاد بدن اين جور بهتر نيست كه عين خواهر و برادرهايي كه درك متقابل نسبي از وضعيت هم دارند به هم كمك كنيم؟؟؟
پاسخ: سلام. آره واقعا اینجور مشکلات ساده تر میشن. پیشنهاد خوبیه که مشکلات اینجا مطرح بشن. ممنونم


محمد
ساعت20:12---12 خرداد 1392
سلام مهدی جان ناراحت نباش خدا بزرگه منم همین مشکل برام افتاده

یارشیرین سخن
ساعت0:23---11 بهمن 1391
چرا اینقدر مایوسانه به قضیه نگاه میکنید در همه حال باید شاکر خداوند باشیم

و از نعمتهایی که به ما داده کمال استفاده راببریم شما شاید بینایی ضعیفی داشته باشید ولی کور که نیستید شما اینجور میگید پس نابینایان باید برند و بمیرند معذرت میخوام اینقدر رک صحبت میکنم ولی من شمارو با همسر خودم مقایسه میکنم شاید بیماریش به شدت بیماری شما نباشه ،شایدم شدیدتر از بیماری شما باشه البته خیلی اوقات هم به خاطر بیماریش ضربه دیده ولی نشکسته خانوادش هم هیچ وقت به بیماریش اینقدر بد نگاه نکردندولی تو زندگی مشترکمون اونه که همیشه امید و توکلش به خدا بیشتره توی زندگیش هم شکرخداهمیشه موفق بوده دانشگاه دولتی رفته ودر یک شرکت بزرگ دولتی استخدام شده نمیخوام تعریف از خود باشه ولی همیشه میگه که یکی از نعمتهای بزرگی که خدابهش داده من هستم من فکر میکنم چون به خاطر بیماریش اینقدر به چراوچکنم نیفتاده و همیشه شکرخدارو گفته خداهم هواشو داشته شماهم امتحان کنید و دلتون روبه دست خودش بسپارید از ته دل دعا میکنم که درمان این درد رو برای همه ما نیازمندا بفرسته وهیچ کس رو از نعمت بینایی بی نصیب نگذاره آمین
پاسخ: با سلام و تشکر از شما منم بعضی مئاقع مثل مهدی میشم ولی نه به اون شدت ولی تنها کاری که میشه بکنم توکل به خداست.


جعفر
ساعت1:09---22 دی 1391
سلام مهدی جان.

من نمی دونم اصلا نوشته مال خودته یا کورش اینطور ویرایشش کرده ولی خیلی دلنشین نوشتی. نمیدونم حس میکنم نوشتنت خوبه.

مهدی جان اینو بدون واقعا لحظه لحظه درکت میکنم. من شاید از خیلی از بچه های وبلاگ بیناییم کمتره و خیلی مشکلات زیادی برام پیش میاد ولی چاره ای ندارم باید صبر کنیم.

مهندی جان قصد مقصر یافتن ندارم ولی فقط یه چیزایی در مورد کارت بعد از خوندن مطلبت به ذهنم رسید که میگم.

اول اینکه قبل از اینکه کارت تو اون شرکت اکی بشه باید میرفتی از اون واسطه کلی اطلاعات میگرفتی که اگر من بیام کارم چیه؟ با چه نرم افزاریه؟ و ...

دو تا حسن داشت. یکی اینکه اصلا میدیدی در توانت هست یا نه و خودتا اگر میدیدی در توانت نیست عذاب نمی دادی. دوم اینکه اگر میدیدی تواناییش را داری یه جورایی خودت را آماده می کردی مثلا از قبل اکی شدن کار میرفتی با اون نرم افزار آشنا میشدی.

دوم باید وقتی میرفتی کار میگفتی یکم مشکل بینایی داری. البته نه اینکه کامل بگی میگفتی یکم. چون درصدی زیادی از افراد جامعه یکم مشکل بینایی را دارند و طبیعی هست و این کمکت میکرد که در محیط کار استرس کمتری داشته باشی.

در مورد اینکه گفته بودی ماوس را گم میکنی طبیعی هست بین بیماران آرپی. حالا خدا راشکر کن با همون عینک هم میتونی با کامپیوتر حتی به سختی کار کنی مثلا خود من فقط و فقط با برنامه مگنیفایر میتونم از کامپیوتر استفاده کنم و اصلا هیچ عینکی به دردم نمی خوره.

یادت باشه اگر جایی رفتی برای کار سر کامپیوتر خودت یک تغییراتی بده که راحت باشی مثلا کرسر ماوس را عوض کن و یک رنگ بگذار که بهتر دیده بشه یا یکم بزرگتر بکن. و یا یکم فونت ویندوز را بزرگتر بکن تا راحت بتونی کار کنی و استرس کمتری درمحیط کارت داشته باشی.

البته نمی دونم ولی حدس مشکل اصلی شما هم برگه های پرنیت گرفته شده بوده که نتونستید بخونید.

بهرحال این حرفهای بود که من به ذهنم رسید کمکی کرده باشم.

بهرحال به خدا توکل کن و صبور باش.

به نظر من خدا توان پذیرش این بیماری را در ماها دیده که به ما داده. امیدوارم هر چه زودتر خوب بشیم.
پاسخ: سلام جعفر عزیز. من تازه امتحانام تموم شد و همین الان اومدم وبلاگ و پاسخ نظرات. از مهدی خبری نیست نه ایمیل زده و نه نظر گذاشته امیدوارم هرجا هست موفق باشههمچنین همگی شما دوستان گل


نورا
ساعت13:48---2 دی 1391
مهدي عزيز

بي گمان آنچه براي شما رخ داده قابل درک براي من نيست، بعد از خواندن يادداشت شما تنها چيزي که به زبانم جاري شد خواستن يک چيز از پروردگار بود. و آن هم اينکه خيلي زود همه کساني که دچار بيماري چشم هستند رو درمان کنه. من هميشه براي شما و خواهر خودم که دچار اين بيماري هست دعاي خير مي کنم. صبور باش که به اجابت نزديکي. ياحق


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: کورش کریمی ׀ تاریخ: چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:رپی,آر-پی,درمان آرپی,دلنوشته,شب کوری,درمان شب کوری,رتینیت پیگمنتوزا,سلول های بنیادی,سال نو, نوروز,عید,درمان آرپی,رتینیتیس پیگمنتوزا,retinitis pigmentosa,rp,retinitis pigmentosa,, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

سلام... به وبلاگ من خوش آمدید. من کورش هستم امیدوارم همه به آرزوهاشون برسن و همه چی روبراه باشه...


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , goodnight.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM